سروشسروش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بزرگ شدن پسرمان

15 ماهگی سروش

1392/10/8 1:50
419 بازدید
اشتراک گذاری

سروشی داری هی بزرگتر میشی و شیطون تر تو این ماهی که گذشت یعنی آذر کلی اتفاقات بود یکیش این بود که سومین سفرت را رفتی خیلی سفر خوبی بود اما به دلیل خستگیت و سرمایی که در تهران بود کار دست خودت دادی و سرما خوردی یکروز بعد از سفر تب کردی و تبت یکروز طول کشید بعد از آن همش نق میزدی و لب به غذا نمیزدی تا 3 الی 4 روز بهد سرفه هایت شروع شد که معلوم بود سینه ات حسابی چرکی شده که بردیمت دکتر و برایت آنتی بیوتیک تجویز کرد بعد از چند روز بهتر شدی و سرحال و شدی سروش سابق آخه حتی حال راه رفتن هم نداشتی و بعد از اینکه تو کمی بهتر شدی من مریض شدم که واقعا مریضی سختی بود که هنوز باهاش درگیرم تو کل مریضی هات به نظرم این سخت ترین مریضی تو بود به هر حال امیدوارم دیگر هیچگاه مریض نشوی چون هم برای خودت خیلی سخت است هم ما الان تقریبا دو هفته ای میشه که از خانه بیرون نرفتیم خودمان را زندانی کردهایم که حالت کامل خوب شود که اول زمستانی مریضی رویت نماند . وقتی دکتر رفتیم چکاپ 15 ماهکیت هم انجام شد وزنت 9.750 و قدت 82 سانت دکتر گفت خوبه فقط تنها مساله ای که من را کمی نگران کرده صحبت نکردن توست همش به زبان خودت صحبت میکنی که شبیهه زرگری است هیچ کلمه معنی داری هنوز نگفته ای

از کارات برایت بگم تلاش بسیاری برای رسیدن به اپن آشپزخانه داری از هر جایی بالا میری تا به آنجا برسی توی آشپزخانه هم به سطل برنج علاقه بسیار وافری داری با اینکه تمام دستگیره های کابینت را باز کرده ایم تازگی ها یاد گرفتی که انگشتت را میکشی زیر در و در را باز میکنی برای جلب توجه هم سراغ جا کفشی میری و یه کار جالب که ازت دیدم رفته بودی سراغ کیف من و دسته کلید را برداشته بودی و دقیقا کلید ورودی خانه را پیدا کردی و رفتی زدی به قفل در .این روزهای ما که همش در خانه هستیم یا به بازی میگذرد یا خواب و تلویزیون دیدن که تو محو این پیام های بازرگانی هستی میدونم تلویزیون اصلا برات خوب نیست اما منم دیگه اونجوری دق میکنم چی بگم از درد تنهایی.اینقدری که بابات را کم میبینی فوق العاده بابایی شدی و هر موقع بابات میره جایی میزنی زیره گریه

سروش با لباس ملوانی در کشتی بازی در کیش البته اینم بگم اصلا دوست ندارم ملوان بشی ها فقط زبل شو چون فهمیدم که اصلا کشتی دوست نداری یکشب سوار کشتی شدیم فکر کنم به اندازه کل گریه های زندگیت گریه کردی

کنار ساحل

و غروب زیبا

و گل های زیبا و بگم که تو این سفر تو بیشتر کیف کردی چون همش مشغول دویدن به اینور و اونور بودی تو پاساژ ها و هتل و... فقط تنها جایی که وایمیسادی و نگاه میکردی پله برقی بود .

و اینم اولیتن باره که سوار هواپیما شدی و من نگران گرفتگی گوش بودم که خدا رو شکر چیزی اتفاق نیفتاد.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان نوژاجونی
7 دی 92 11:12
سلام وای دوباره مریضی؟ امیدوام بهتر بشین.عزیزم عکسشو هم بزار دیگه؟ دلم براتون تنگ شده در اولین فرصت میزنگم.
مامان ماهان
11 دی 92 1:14
سلام عزيزم خوبي مارو خيلي زودفراموش كردي الهي بگردم سروش جونم ماشاالله چقده بزرگ شده بيا پيشم عزيزم