سروشسروش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

بزرگ شدن پسرمان

گذشت سریع زمان و اومدنت

پسر گلم زمان اینقدر زود گذشته که باورم نمیشه چند ماهیه به وبلاگت سر نزدم دوران آخری که تو پیش خودم بودی خیلی زود گذشت البته چند روز آخر خیلی اذیت شدم و یه بار من و بابایی خیلی ترسوندی چون فکر کردیم زود تر می خوای بیای این دنیای پر هیاهو رو بببینی . بلاخره 2 مهر شد و قرار شد توی اون روز تو بیمارستان میلاد توسط دکتر بهین آئین به دنیا بیای همه چی عالی بود و منم منتظر دیدن صورت ماهت بودم اما همه چی اونطور که فکر میکردم نشد ساعت 8 صبح به دنیا اومدی و لی من تازه بعد الظهرش بعد کلی غصه خوردن دیدمت  آخه تورو بستریت کردن و 5 روزی مهمون بیمارستان بودی اون روزا به من و باباییت خیلی سخت گذشت اینقدری که من دردهای خودم رو فراموش کرده بودم و اون روزه...
10 آبان 1391

در جستجوی پرستار

پسر عزیزم یه چند وقتی بود که چیزی برات ننوشته بودم تو اون مدت فقط آزمایش غربالگری سری دوم دادم و ویزیت های دکتر رفتتم و یه سونوگرافی که مطمئن شدیم آقا پسری و وزنت 995 گرم بود این مدتم هر روز با تکون های تو میگزرونم اما چیزی که ذهنمو این مدت مشغول کرده دنبال پرستارم اما هنوز هیچ کس رو پیدا نکردم
30 تير 1391

روزهایی با استرس

پسر گلم تو شهری که ما زندگی میکنیم به علت آلودگی و وجود پارازیتها دغدغه های زیادی را پدر مادر های نسل جدید باید پشت سر بگذارند تا خدایی نکرده دوردونه زندگیشان آسیب نبینند برای همین باسه همه اجباری شده که حتما یه سونوگرافی باید برند تا حتما صدای قلب کوچولوشونو بشنوند که این اتفاق مهم برای ما 29 بهمن 90 اتفاق افتاد و اون موقع 7 هفته و 4 روزت بود تازه از اون روز بود که تصمیم گرفتیم به پدربزرگها و مادربزرگهات بگیم ولی من خیلی میترسیدم یه جورایی خجالت میکشیدم و میترسیدم چه برخوردی با هام بشه بلاخره جمعه اون هفته اومد و ظهر رفتیم رستوران عموت نتونست بیادو ظهر 5 اسفند با استرس گذشت آخر اون روزم نتونستیم بگیم که ما یه فرشته داریم اون روزم باباییت از...
20 ارديبهشت 1391

با خبری از وجود فرشته کوچولو

سلام به پسرم می خوام از روزی بگم که تازه متوجه شدم یه فرشته کوچولو تو دلمه روز قبلش یه اتفاق عجیب و باورنکردنی برام افتاد روز جمعه بود و با بابایی رفته بودیم خرید شهروند دیگه دیر رسیدیم خونه و فرصت اینکه غذایی بپزم رو نداشتم برا همینم چند تکه گوشت انداختم توی زودپزو اومدم نشستم به مامانی تلفن زدم داشتیم راجب قیمتها صحبت میکردیم که یکهو صدای انفجاری شنیدیم اول نفهمیدیم که چی شده اما بعدش که برگشتم دیدم آشپزخانه خونه خودمون بوده که منفجر شده اینقدر شوکه شده بودم که تلفن همونجوری قطع کردم نفسم بالا نمی اومد از ترس اون شب با همه خستگی مان دو سه ساعتی مشغول تمیز کردن خورده شیشه های هود که همه خونه پر شده بود شدیم اون شب با همه خستگیاش گذشت فردا...
16 ارديبهشت 1391